فرا رسيدن عيد نوروز باستاني، يادگار نياكان نيك انديش  و آغاز سال نو را صميمانه تبريك و تهنيت عرض نموده و در پرتو الطاف بي‌كران خداوندي، سلامتي و بهروزي، طراوت و شادكامي، عزت و كاميابي را براي تمام ايرانيان از درگاه خداوند متعال و سبحان مسئلت مي‌نمايم. 

                                                                                                 كيومرث حسني   

                                                                                                  نوروز سال 1391                                                                                                                                              
(مژده که آمد بهار)

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد

وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد

ز ميوه‌هاي بهشتي چه ذوق دريابد

هر آن که سيب زنخدان شاهدي نگزيد

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب

به راحتي نرسيد آن که زحمتي نکشيد

ز روي ساقي مه وش گلي بچين امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

چنان کرشمه ساقي دلم ز دست ببرد

که با کسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد

من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت

که پير باده فروشش به جرعه‌اي نخريد

بهار مي‌گذرد دادگسترا درياب

که رفت موسم و حافظ هنوز مي‌نچشيد

(بهار آمد)

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبارآمد

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روحآمد

خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد

صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشنشد

شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد

حبیب آمد حبیب آمد به دلداریمشتاقان

طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد

سماع آمد سماع آمد سماع بی صداعآمد

وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیعآمد

شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد

کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسیگردد

مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد

دلی آمد دلی آمد که دل ها رابخنداند

میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد

کفی آمد کفی آمد که دریا در ازاو یابد

شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد

کجا آمد کجا آمد کز این جا خودنرفتست او

ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد

ببندم چشم و گویم شد گشایمگویم او آمد

و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد

کنون ناطق خمش گرددکنون خامش به نطق آید

رها کن حرف بشمرده که حرف بی شمارآمد


(عيد بر عاشقان مبارک باد)
عيد بر عاشقان مبارک باد
عاشقان عيدتان مبارک باد
عيد ار بوي جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو اي ماه آسمان و زمين
تا به هفت آسمان مبارک باد
عيد آمد به کف نشان وصال
عاشقان اين نشان مبارک باد
روزه مگشاي جز به قند لبش
قند او در دهان مبارک باد
عيد بنوشت بر کنار لبش
کاين مي بي‌کران مبارک باد
عيد آمد که اي سبک روحان
رطل‌هاي گران مبارک باد
چند پنهان خوري صلاح الدين
بوسه‌هاي نهان مبارک باد
گر نصيبي به من دهي گويم
بر من و بر فلان مبارک باد

 ( بوی عیدی ، بوی توپ)

بوی عیدی ، بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو
بوی یاس جا نماز ترمه مادر بزرگ
با اینا زمستونو سر می‌کنم.
با اینا خستگیمو در می‌کنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب
با اینا زمستونو سر می‌کنم.
با اینا خستگیمو در می‌کنم
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه‌ها
با اینا زمستونو سر می‌کنم.
با اینا خستگیمو در می‌کنم
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
با اینا زمستونو سر می‌کنم.
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم
بوی باغچه
بوی حوض
عطر خوب نسرین
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر می‌کنم.
با اینا خستگیمو در می‌کنم

(رستاخيز طبيعت)
آمد بهار خرم و آمد رسول يار
مستيم و عاشقيم و خماريم و بي قرار
اي چشم واي چراغ روان شو به سوي باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن زغيب غريبان رسيده اند
رو رو که قاعده است که " القادِم يُـزار"
گل از پي قدوم تو در گلشن آمده است
خار از پي لقاي تو گشته است خوش عذار
اي سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سرتا به سر زبان شد بر طرف جويبار
غنچه گره گره شد ولطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گويي قيامت است که برکرد سرزخاک
پوسيدگان بهمن و دي مردگان پار
تخمي که مرده بود کنون يافت زندگي
رازي که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخي که ميوه داشت همي نازد از نشاط
بيخي که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنين شوند درختان روح نيز
پيدا شود درخت نکوشاخ بختيار
لشکر کشيده شاه بهار و بساخت برگ
اسپرگرفته ياسمن و سبزه ذوالفقار
گويند سربريم فلان را چوگندنا
آن را ببين معاينه درصنع کرد گار
آري چو در رسد مدد نصرت خدا
نمرود را بر آيد از پشه ايي دمار

(شور گل)
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پيغامبر خوبان پيام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقى کرامت هاى مستان گفت
شنيد آن سرو از سوسن قيام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو ديد از لاله کوهى که جام آورد مستان را
ز گريه ابر نيسانى دم سرد زمستانى
چه حيلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
"سقاهم ربهم" خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقى چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل ها سپند و عود مي سوزد
که سرماى فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقى برآ بر بام کان ساقى
ز پنهان خانه غيبى پيام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشيدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقى هر چه دربايد تمام آورد مستان را
که جان ها را بهار آورد و ما را روى يار آورد
ببين کز جمله دولت ها کدام آورد مستان را
ز شمس الدين تبريزى به ناگه ساقى دولت
به جام خاص سلطانى مدام آورد مستان را

(نوروز آمد و گلزار بشکفت )

چو بوستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز
زآسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانه زاغ
هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک تر به دل شد گرد کافور
عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بربست گل در پرده داری
بنفشه سر برآورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی
نسیم صبحگاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گویی
حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته
فلک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرو آورد هر مرغی به یک تیر
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افکند زیر سرو شمشاد
که نوروز آمد و گلزار بشکفت
صبا با گل پیام عاشقان گفت

 

 

(مبارکتر شب و خرمترين روز)
مبارکتر شب و خرمترين روز
به استقبالم آمد بخت پيروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست اين يا ملک يا آدميزاد
پري يا آفتاب عالم افروز
ندانستي که ضدان در کمينند
نکو کردي علي رغم بدآموز
مرا با دوست اي دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد ديده بردوز
شبان دانم که از درد جدايي
نياسودم ز فرياد جهان سوز
گر آن شب‌هاي باوحشت نمي‌بود
نمي‌دانست سعدي قدر اين روز

برآمد باد صبح و بوي نوروز
برآمد باد صبح و بوي نوروز
به کام دوستان و بخت پيروز
مبارک بادت اين سال و همه سال
همايون بادت اين روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش ميفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را ديده بردوز
بهاري خرمست اي گل کجايي
که بيني بلبلان را ناله و سوز
جهان بي ما بسي بودست و باشد
برادر جز نکونامي ميندوز
نکويي کن که دولت بيني از بخت
مبر فرمان بدگوي بدآموز
منه دل بر سراي عمر سعدي
که بر گنبد نخواهد ماند اين گوز
دريغا عيش اگر مرگش نبودي
دريغ آهو اگر بگذاشتي يوز

برخيز که مي‌رود زمستان
برخيز که مي‌رود زمستان
بگشاي در سراي بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وين پرده بگوي تا به يک بار
زحمت ببرد ز پيش ايوان
برخيز که باد صبح نوروز
در باغچه مي‌کند گل افشان
خاموشي بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زير گليم و عشق پنهان
بوي گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمي که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تيرباران
سعدي چو به ميوه مي‌رسد دست
سهلست جفاي بوستانبان  

(نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی)

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

 
(مژده که آمد بهار)

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد

وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

صفير مرغ برآمد بط شراب کجاستو.

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد

ز ميوه‌هاي بهشتي چه ذوق دريابد

هر آن که سيب زنخدان شاهدي نگزيد

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب

به راحتي نرسيد آن که زحمتي نکشيد

ز روي ساقي مه وش گلي بچين امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

چنان کرشمه ساقي دلم ز دست ببرد

که با کسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد

من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت

که پير باده فروشش به جرعه‌اي نخريد

بهار مي‌گذرد دادگسترا درياب

که رفت موسم و حافظ هنوز مي‌نچشيد


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ | 20:15 | نویسنده : کیومرث حسنی |

خیزید و خز ‌آرید که هنگام خــــــزان است      باد خنک از جانب خـــــــــوارزم وزان‌ست

آن برگ رزان بین که بـرآن شاخ رزان‌ست      گویی به مثل پیـــــرهــــن رنگــرزان است

دهقـــــــان به تعجّب سر انگشــت گزان‌ست      کــــــاندرچمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

 

طاووس بهــــــــــاری را دنبــــــــال بکندند      پرش  ببــــــــریدند  و به  کنجــی  بفکندند

گویی به میــان بــــــاغ، به زاریش پسـندند      با او نه نشـــینند و نه گویند و نه خنــــــدند

وین پر نگــــــــارینش، بـر او بــــاز نبندند      تـــــا بگــــــــــذرد آذر‌مــــــه و آید آذار...

 

آنگــــــــــاه یكـــی ســــــاتگنی بــاده برآرد      دهقـــــان و زمــــانـــی به كف دسـت بدارد

بر دو رخ اورنگــش مـــــــاهی بنگــــــارد      عود و بلســــــان بویش در مغْْز بكــــــــارد

گوید كه مرا این مــــی مشـــــكین نگــوارد      الا كــــه خورم یاد شــــهـی عـادل و مختـار

 

ســــلـطان معـــظم ملك عــــادل مســـــــعود      كمتر ادبش حـــلم و فـــــروتر هنــرش جـود

از گوهر محمـــود و به از گوهر محمـــــود      چونـــانكه به از عــــود بود نایژه ی عـــــود

داده ست بدو ملك جهــــان خـــالق معــــــبود      با خــالق معـبود كســـی را نبود كـــــــار...


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 17:13 | نویسنده : کیومرث حسنی |

 

ای گــــل ِ تـازه که بویی ز ِ وفا نیست تو را      خبر از ســـــــرزنش ِ خار ِ جفا نیست تو را

رحـــــم بر بلبل ِ بی برگ و نوا نیست تو را      ما اســـیر ِ غم و اصلا" غم ِ ما نیست تو را

با اســــیر ِ غم ِ خود  رحم چرا نیست تو را      خبر از ســـــــرزنش ِ خار ِ جفا نیست تو را

 

                                    فــــارغ از عاشــــــق ِ غمناک نمی باید بود

                                    جان ِ من این همه بی بــــــاک نمی باید بود

 

همچو گـــل چند به روی ِ همه خندان باشی      همــــره ِ غیـــــر به گلگشت ِ گلستان باشی

هر زمــــــان با دگری دست و گریبان باشی      زان بیندیش کـــــــه از کرده پشـیمان باشی

جمــــع ِ ما جمــــع نباشد تو پریشــان باشی      یاد حیــــرانی مـــــا باشـــی و حیران باشی

 

                                  ما نباشــــــیم که باشــد که جفای ِ تو کشد؟

                                 به جفا ســـازد و صد جـور برای ِ تو کشد؟

 

شـــب به کاشــــانه ی ِاغیـــارنمی باید بود      غیـــــر را شمــع ِ شـب ِ تــار نمی باید بود

همه جــــا با همــه کس یــار نمی با ید بود      یــار اغیـــــــــــــــــار دل آزار نمی باید بود

تشــــــنه ی ِ خــون ِ من ِ زار نمی باید بود      تا به این  مرتبه خونخـــــوار نمی باید بود

 

                                                من اگر کشته شوم باعث ِ بد نــامی ِ توست

                                             موجب شهرت بی باکی وخود کـامی توست

 

دیگــــــــری جز تو مرا اینهـــمه آزار نکرد      جــز تو کس در نظر ِ خـلق مرا خوار نکرد

آنچه کـــردی تو به من هیچ سـتمکار نکرد      هیچ سـنگین دل ِ بیدادگـــــر این کــار نکرد

این ستم ها دگـــــــری با مـــن ِ بیمار نکرد      هیـــچ کس این همــــــه آزار من ِ زار نکرد

 

                               گـر ز ِ آزردن ِ من هســت غرض مردن ِ من

                                     مردم ؛ آزار مکـــــــــش از پی ِ آزردن ِ من


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 17:10 | نویسنده : کیومرث حسنی |

دوســــتان شرح پریشــــــانی من گوش کنید      داســــتان غــــم پنهـــــــانی مـــن گوش کنید

قصه ی بی سر و ســــــامانی من گوش کنید      گفت و گـوی مـــن و حیـرانی من گوش کنید

                                     شـــــرح این آتش جانسوز نگفتن تا کــــــی؟

                                 سـوختم سـوختم ، این راز نگفتن تا کــــــی؟

روزگــــاری من و دل ســــاکن کـــویی بودیم      ســـــــــاکن کـــوی بت عربده جــــویی بودیم

عقل و دیـن باخـته دیوانه ی رویـــــی بودیم      بســــته ی سلـسله ی سلـسله مــــویی بودیم

                                 کس در آن سلسله غیر از من و دل بنـد نبود

                                 یک گـــــــرفتار از این جمـله که هستند نبود

نرگس غمـــــزه زنش این همـه بیمار نداشت      ســـــــنبل پر شــکنش هیـــــچ گرفتار نداشت

این همه مشــــــــتری و گـــرمی بازار نداشت      یوســـــفی بـود ولـــی هیـــچ خـریدار نداشت

                              اول آن کس که خـــــــریدار شـدش من بودم

                               باعث گـــــــــــــرمی بازار شـــدش من بودم

عشق من شــــــــد سبب خوبی و رعنایی او      داد رســـــــــــوایی من شــــــهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شـــــــــــرح دلارایی او      شهر پر گشـــــــت ز غوغـــــای تماشایی او

                           این زمان عاشــــــــق سرگشته فراوان دارد

                              کی ســـر برگ من بی ســـــر وسـامان دارد

چــاره این اسـت و ندارم به از این رای دگر      که دهم جـــــای دگــــــر ؛ دل به دلارای دگر

چشـــــــــم خود فرش کنـم زیر کف پای دگر      بر کف پــــای دگـــــر بوســــه زنم جای دگر

                                بعد از این رای من این است وهمین خواهد بود

                               من بر این هســـتم و البته چنین خواهد بود

ای پســـر! چنـــد به کــــــام دگــــرانت بینم      سر خوش و مســـت ز جـــــام دگرانت بینم

مـــــایه ی عیــــش مـــــدام دگـــــرانت بینم      ســـــاقی  مجلـــس  عــــام  دگــــرانت بینم

                                         تو چه دانی که شــدی یار چه بی باکی چند

                                      چه هوس ها که ندارند هوســـــــــناکی چند


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 17:8 | نویسنده : کیومرث حسنی |

بیا ســــــــاقی آن می كه حال آورد      كرامت فـــــــــزاید كمــــــــــال آورد

به من ده كه بس بیدل افتــــــاده ام      وزین هر دو بی حاصل افتـــــاده ام

بیا ساقی آن می كه عكسـش ز جام      به كیخســــرو و جم فرســـــتد پیام

بـده  تــــا  بگــــویم  بـه  آواز  نـی      كه جمشــید كی بود و كـاووس كی

بیـــا ســــاقی آن كیمیـــــــای فتوح      كه با گنج قــــارون دهد عمــر نوح

به من ده كه گردم با تایید جـــــــام      چو جـــــم آگه از سـرّ عالم تمــــــام

دم از ســـــیر این دیــر دیرینــه زن      صلایی به شــــــاهان پیشــــینه زن

بیـــــا ســــــــاقی آن آتش تابنـــــاك      كه زردشـــت می جویدش زیر خاك

به من ده در در كیش رندان مسـت      چه آتش پرسـت و چه دنیــا پرسـت

بیا ســـــاقی آن می كه حور بهشت      عبیـر  ملایك  در آن می ســـرشــت

بده  تــــا  بخـــوری  در  آتش  كنم      مشـــــام خــــرد تــــا ابد خوش كنم

بده ســـــاقی آن می كه شـاهی دهد      به پـــــــــــاكی او دل گــــواهی دهد

من آنم كه چـون جام گیرم به دست      ببینم در آن آینه هـــــــــر چه هست

به مســـــتی، دم پادشــــــــاهی زنم      دم خســــــروی در گــــــــــدایی زنم

مغنی كجــــــــایی؟ به گلبــانگ رود      به یــــاد آور آن خسروانی ســـرود

كه تا وجـــــــــــد را كار سـازی كنم      به رقص آیم و خـــــــرقه بازی كنم

ســـــــر فتنه دارد دگر روزگــــــــار      من و مســـــتی و فتنه چشــم یــــار

مغنــــــــی ملولم دو تــــــتـایی بزن      به یكتـــــــــــــــایی او كه تـایی بزن

در این خون فشان عرصه رستخیز      تو خون صراحی و ســــــــاغر بریز

به مســـــــتان نوید سرودی فرست      بــه  یـاران رفتــه  درودی  فرســت


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:55 | نویسنده : کیومرث حسنی |

چـو پیـش آورم گــــردش روزگـــار       نبــــــاید  مرا  پنـــــــد  آموزگــــــار

چــو پیـکـار کیـخســــــــرو آمد پدید       ز مـن جـــــادویـی ها بباید شـــــنید

بـدیـن داســـــتان در ببـــــــارم همی       به ســـنگ اندرون لاله کــارم همی

کنون خـــامه ای یافتـم بیـش از آن       کــه مغــز ســخن بافـتم پیـش از آن

ایـا آزمـون را نهـــــــــاده دو چشــم       گهـی شـادمان و گهـی درد و خشـم

چنین بـود تــــا بـــود دور زمــــــان       بـه نــوی تـو اندر شـــــگفتی ممان

یکی را هــمه بهـــره شهدست و قند       تـن آســـانـی  و  نـاز و بخـت بلـند

یکی زو همه ســــــاله با درد و رنج       شده ســـنگـدل در ســــرای سـپنج

چنیـن پروراند همـــــی روز گــــــار       فــزون آمـد از رنگ گـل رنج خــار

نیابیـم بـر چــــــرخ  گـــــــردنـده را       نه بر کـــــار دادار خورشـــید و ماه

جهــــاندار اگـر چنـد کوشــد به رنج       بتــــازد به کین و بنـــــــازد به گنج

همش رفت باید بـه دیگـــــر ســـرای       بمــاند هـمـه کوشـــش ایـدر بجای

تو از کـار کیـخســــــــرو اندازه گیر       کهـن گشـته کــــار جهــان تازه گیر

کـه کیــن پـدر  بـاز جســـــت از  نیـا       به شـمشـیر و هـم چــاره و کیـمـیا

چنـیـن اســت رســــم ســـرای سپنج       بـدان کــوش تا  دور مــانـی ز رنج

 


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:53 | نویسنده : کیومرث حسنی |

بشـــنو از نــی چـــون حکایت می کند       از جـــدایـی هـــا شکـــایت مــی کنـــد

کـــز نیســـــتان تـا مــرا ببــــریــده اند      از نفــیــــرم مــــرد و زن نــالـــیده اند

سینه خواهم شرحــه شرحـــه از فراق       تـــا بگــــویـــم شــــرح درد اشـــتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصـل خویش        بـاز جوید روزگــــار وصــــل خویش

مـن به هـــــر جمعـــیتی نالان شــــدم       جفت بد حــــالان و خوش حــالان شدم

هر کسی از ظـــــن خــود شـد یار من       از درون مــــن نجــست اســــرار مــن

ســـر مـــن از نـاله مـــــن دور نیست       لیک چشــم و گـوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستـور نیست       لیک کس را دید جــان دستــور نیست

آتش است این بانگ نای و نیسـت باد       هــــر کــه این آتــش ندارد نیـسـت باد

آتش عشــــق است کــاندر نـــی  فتـاد       جوشش عشـق است کــاندر مـی  فتاد

نــی حــریف هـــر کـــه از یـاری برید       پــرده هــایش، پــــرده هــــای ما درید

نــــی حدیث راه پر خــــــون می کـند       قصـــــه هـــای عشـق مجنـون می کـند

محـرم این هوش جز بیهـوش نیسـت       مر زبـان را مشتری جـز گــوش نیست

در غـــم مـــا روز هـــا بیـــــگاه شــد       روز هــــا بــا ســـــوزها همــــراه شــد

روز هـــا گر رفت گــو رو باک نیست       تو بمــان ای آن‌ که جـز تو پاک نیست

در نیــــابد حــال پخـته هیــــچ خـــــام       پـــس ســخن کوتــــــاه باید والســــلام

بنــد بگســـل،  بــاش آزاد ای پســــر       چــــند باشــی بنـــد ســـــیم و بنــــد زر

کــــوزه چشـــم حـریصـان  پـــر نشـد       تا صـــدف قــــانع نشــد پـــــر در نشـد

شـادبـاش ای عشق خوش سـودای مـا       ای طــبیب جـــمــله علت هــــــای مـــا

ای دوای نخـــوت و نامـــــوس مــــا       ای تـو افــلاطـــــون و جــالینــوس مـــا

جســـم خـاک از عشـق برافـلاک شــد       کـــوه در رقـص آمـــد و چـــالاک شــد

هــر کــه او از همــزبـانی شــد جـــدا       بـی نـــوا شــد گــرچــه دارد صــد نــوا

چونکه گــل رفت و گلستان درگذشـت       نشـــنوی زان پـس ز بلـبـل ســرگذشت


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:50 | نویسنده : کیومرث حسنی |

خوشــــا وقـت شــــوریدگـان غمـش       اگــر زخـــم بینند و گــــر مرهمــش

گـــــــدایـانی از پـادشــــــاهـی نفــور       به  امـیدش  انـدر  گــدایی  صـــبور

دمـــادم شــــراب الــم در کـشــــــــند       اگــر  تلـخ  بینند،  دم در کـشـــــــند

ملامت  کشــــــــانند  مســـــتـان یـار       ســبک تــر بـرد اشـــتر مســـت بار

اســــیرش نخـواهـد خـلاصـی ز بنـد       شــــکارش نجـوید خـلاص از کمــند

به ســــر وقتشان خـلق کـی ره برند       که چــون آب حیـوان به ظلمت درند

دلارام  در  بر، دلارام  جـــــــــــوی       لب از تشنگی خشک بر طرف جوی

عـجـب داری از ســـــــالکان طـریـق       که باشــــند در بحـــر معــنی غـریق

به  یاد حــق  از  خـلق  بگـــریخـته       چنان مســت ســـاقی  که  می ریخته

نشـــــاید بـه دارو دوا کـــردشـــــان       که کــس مطلع نیســت بر دردشـــان

الست از ازل همچنان شان به گوش       به فــــــریاد " قالوا بلی" در خروش

به یک نعــــره کــــوهی ز جـا برکنند       به یک ناله شـــهری به هـم برکنند

چــو بادند، پـنهـــان و چـالاک پــوی       چـو سنگند خاموش و تسـبیح گوی

چنان فتنه بر حســـن صــورت نگار       کــه بـا حســـن صـــورت ندارند کار

نـدادند صـــــاحبدلان دل بـه پوســـت       وگـــــر ابلهی داد،  بی مغز اوســت

می صـــرف وحدت کسـی نوش کـرد       کـــــه دنیـــا و عقبی فـراموش کرد


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:48 | نویسنده : کیومرث حسنی |

ملک  فـــرمـود  تــــــا  بنـــــــــواخـتندش       به هـــــر گـــــــامی  نثــــاری ساخـتندش

به هر نکته که خســـرو ســــاز مـی کرد       جــوابــــی هـــــم به نکـته بـاز مــــی کرد

نخســـتین بـــار گـفـتـش : از کجـــــــایی       بگفـت :  از  دار  مـلـک  آشــنـــــایــــــی

بگفت : آنجــــا به صنعت در چه کوشــند       بگفت: انـده خــــرند و جـــــان فـروشــند

بگفـتا : جــان فـروشـــی در ادب نیسـت       بگفت: از عـشـقـــبـازان این عجب نیسـت

بگفت : از دل شـــدی عاشــق بدین سان       بگفت: از دل تو مـی گــــویی من از جان

بگفتا :عشــق شــیرین بر تو چـون است       بگفت: از جــــان شـــــیرینم فــزون است

بگفتـــا: دل زمهـــرش کــــی کنــــی پاک       بگفت : آنگه کـه باشــــــم خفته در خاک

بگفتا: گــــر خـــــرامـــی در ســــــرایـش       بگفت : انـدازم ایـن ســـــــــر زیـر پایـش

بگفـتا : گــــــر نیــــــابی ســـــوی او راه       بگفت : از دور شــــــــاید دیـد در مــــــاه

بگفتــــا: دوســتیش از طبــــــــع بگـــذار       بگفت: از دوســـتان نـــایـد چنین کــــــار

بگفتا: رو صــــبوری کـــــن در ایـن درد       بگفت از جان صـــــبوری چون توان کرد

بگفت: از صــــبر کردن کس خجل نیست       بگفت : ار دل تـوانـد کـــــــــرد دل نیست

بگفت: از دل جـــــدا کن عشــق شـــیرین       بگفتا: چون زیم بــــی جــــــان شــــیرین

بگفت: او آن من شــــــد زو مکــن یـــاد       بگفت : این کـــی کند بیچـــــاره فرهــــاد

چو عاجـــز گشـت خســـــــرو از جوابش       نیــــامد  بیــش  پرســــــیدن  صــــوابش

گشــــــاد آنگه زبـــان چـون تیـــــغ پولاد       نهــــاد المــــــاس را بـر ســـــنگ بـنـیـاد

که مـــا را هســـت کــــوهـی بر گــذرگـاه       کـه مشـــکل مـی تـوان کـــردن بـدان راه

میان کــــوه، راهـــــــی کـنــــد بـــــــــاید       چنــان آمـد شــــدن مــــــــــا را بشــــــاید

جـوابــش داد مــــــــــــرد آهـنـیـن چـنگ       کـه بـردارم ز راه خســـــــرو این ســـنگ

گــر ایـن کـــــردم رضــــایم شــــه بجوید       به  تـرک  شــــــــکر  شـــــیرین  بگــوید

چنان در خشـــم شــــد خســـرو ز فرهاد       که حلقــش خواســـــت آزردن ز فـــــولاد

به تنـدی گـفت: آری شــــــــــرط کــــردم       اگـر زین شــــرط بـر گــــــــردم نه مـردم

به کـــوهـــــی کـرد خســـــرو رهنـمونش       که هــــــر کس خـواند اکـنون بیسـتونش

 


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:46 | نویسنده : کیومرث حسنی |

اشــــکم ولی به پای عــزیزان چکیده ام      خــــارم ولــــی به ســــــایه گل آرمیده ام

با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق      همچـون بنفشــه سر به گریبان کشیده ام

من جلوه شــــــباب ندیدم به عمر خویش      از دیگــــران حدیث جـــــوانی شـــنیده ام

از جــــام عافیت مــــــی نابی نخورده ام      وز شـــــاخ آرزو گــل عیشـــــی نچیده ام

موی ســــــپید را فلکم رایگــــــــان نداد      این رشــــــته را به نقــد جوانی خریده ام

ای سرو پای بســـــــته! به آزادگی مناز      آزاده مــن که از همه عـــــــــالم بریده ام

                                     گـــــر می گـریزم از نظر مردمان"رهی"

                                    عیبـــم نکن که آهــــــــوی مردم ندیده ام


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:42 | نویسنده : کیومرث حسنی |

شب چو در بستم و مست از می نابش كردم       مــــاه اگــر حلقه به در كوفـت جوابش كردم


دیدی آن ترك ختـــــــا دشمن جان بود مرا ؟       گر چه عمری به خطـا دوست خطابش كردم


منزل مـردم بیگــــــــانه چو شد خانه چشــم       آنقـــــدر گریه نمـــــــــودم كه خرابش كـردم


شــــرح داغ دل پروانه چــو گفـتم بـا شمـــع       آتشــــی در دلـش افكنــــــــــدم و آبش كردم


غرق خون بود و نمی مرد ز حســرت فرهـاد       خواندم افسانه شــــیرین و به خوابش كردم


دل كه خونـــــابه غم بود و جگر گـوشه درد       بر ســـــر آتش جـــور تو كبـــــــــابش كردم


                              زندگی كردن من مـــردن تدریجـــــــــــی بود

 

                                     آنچه جــــان كند تنم عمر حســـــــابش كردم


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:40 | نویسنده : کیومرث حسنی |

كی رفته ای ز دل كه تمنــــــا كنم تو را؟       كـــــی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟

غیبت نكـرده ای كه شـــوَم طالب حضور       پنهـان نگشـــــته ای كه هویدا كنم تو را

با صد هـــــزار جلوه برون آمدی كه من       با صد هـــــزار دیده تمــــــاشا كنم تو را

چشــمــم به صـد مجـــاهده آیینه ساز شد       تا من به یك مشــــــاهده شـیدا كنم تو را

بالای خــود در آینـه چشــــــــم مــن ببین       تا با خبــــــر ز عـــــــــالم بالا كنم تو را

مســــتانه كـاش در حــــرم و دیر بگذری       تا قبله گـــــــاه مؤمن و ترسـا كنم تو را

خواهم شـــــــــبی نقاب ز رویت برافكـنم       خورشــــــــید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را

طوبی و سـدره گر به قیامت به من دهند       یكجــــا فـــــدای قامت رعنـــــا كنم تو را

زیبا شــــود به كـــــــارگِه عشـق كار من       هر گه نظـــــر به صورت زیبـا كنم تو را

                                  رســـــوای عالمی شـــدم از شور عاشقی

                                       ترسم خدا نخواســـــــته رسوا كنم تو را


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:38 | نویسنده : کیومرث حسنی |

چنین كشــــــته حســـرتِ كیســـتم من؟       كه چـون آتش از ســوختن زیســتم من

نه شادم نه محزون نه خاكم نه گردون       نه لفظم نه مضمون چه معنیســتم من؟

نه خاك آســـــتانم نه چرخ آشـــــــیانم        پَری می فشــــــانم كجا ییســـــتم من ؟

اگر فـــانی ام چیست این شـور هستی؟       و گر باقــــی ام از چه فانیســـــتم من؟

بنـــــــاز ای تخیل! ببــــــــال ای توهّم!       كه هســــــــتی گمـان دارم و نیستم من

هوایـی در آتش فگنـده اســت نعـــــــلم       اگر خــــاك گــــــردم نمی ایســـــتم من

نوایــــــــی ندارم نفس مــــی شــــمارم       اگر ســــــاز عبرت نی ام، چیستم من؟

بخنــــــــدید ای قـدر دانـــــــان فرصت!       كه یك خنــــده بر خویش نَگریستم من

درین غمكـده كس مَمــــــــــیراد یا رب!       به مرگی كه بی دوســـــتان زیستم من

جهان كو به ســــــامانِ هســــتی بنازد       كمـالم همین بس كه من نیســــــــتم من

                                 به این یك نفس عمــــــــرِ موهـوم بیدل

                                فنــــــا تهمت شـــــــــخصِ باقیسـتم من


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:37 | نویسنده : کیومرث حسنی |

 حـاصــل کـــارگـه کــون و مکـــــان ایـنهمه نیست       بـــاده پیـش آر کـــه اســباب جهـــان اینهمه نیست

پنـج روزی کـــه در ایـن مــــرحـــــله مهلت داری       خوش بیــاسای زمـــانی که زمـــــان اینهمه نیست

از دل و جــان شــرف صحبت جـانان غرض است       غـــرض این اســت وگرنه دل و جان اینهمه نیست

منت ســـــدره و طــــوبـی ز پـــی ســــایه مکـــش       که چو خوش بنگری ای سرو روان اینهمه نیست

دولت آن اســـت که بی خــــون دل آیــد بـــه کنــار       ورنــه با ســــعی و عمــل باغ جنـان اینهمه نیست

بــــر لـب بـحـــر فنـــا منتــــظـریـم ای ســـــــاقــی       فرصــتی دان که ز لب تـا بــه دهــان اینهمه نیست

                                             نـــام حـــافـظ  رقــــــم  نیــــک  پـذیـرفت  ولـــــی

                                             پیــــش رنـدان رقــــــم سود و زیان اینهمه نیست


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:35 | نویسنده : کیومرث حسنی |

بگـــذار تــــــــا مقــــابل روی تــــو بگــذریم       دزدیــده در شمــــایل خـوب تـــــو بنـــگــریم

شوق است در جدایی و جـــور است در نظـر       هـــم شـــوق بـه کـه طـاقت شــوقت نیـاوریم

ما را سری است با تو کـه گــر خلق روزگار       دشـمن شـوند و سـر بــرود هـم بر آن سـریم

گفتــــی ز خـاک بیشــترنـد اهـــل عشـق مــن       از خــاک بیشــتر نـه کــه از خـاک کمـــتریم

مـا بــا تـوایـم و  بـا تــو نه ایـم اینت بلـعجب       در حلقه ایـــم با تـو و چــــون حلقه بر دریم

از دشمـــنان بــرنـد شـــکایت بـه دوســـــتان       چـون دوست دشمن است شـکایت کـجا بریم

مــا خـــود نمــــی رویــم دوان از قفـای کس       آن می برد کــــه مــا بـه کمــــند وی انـدریـم

                                         سعــــــدی تـو کیستی که در این حلـقه کمـند

                                             چنـدان فتــــاده اند کــه مــا صــــید لاغــریم


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:31 | نویسنده : کیومرث حسنی |

به حق نالم ز هجــــــــر دوست زارا       ســــــحرگاهان چــو بــر گلبن هزارا

قضــــــا گر داد من نســــــتاند از تو       ز ســــــوز دل بســـــوزانم قضــا را

چو عارض بر فروزی می بســـوزد       چــو من پروانه بــر گـردت هــــزارا

نگنجـــــــم در لحـد گــر زانكه لختی       نشــــــینی بـــــــر مزارم ســـوگـوارا

جهان این است و چونین بود تـا بود       و همچـــونیـن بــــود ایننـد یـــــــارا

به یك گردش به شــــاهنشـــاهی آرد       دهد دیهیم و تــــــاج و گوشــــــوارا

تو شـــــان زیر زمین فرسوده كردی       زمین داده مر ایشـــــان را زغــــارا

                             از آن جـــــان توز لختی خون رز ده

                                 ســــــپرده زیر پـــای اندر ســـــپارا


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:28 | نویسنده : کیومرث حسنی |

ای دیو ســــــپید پـــــای دربنــد!      ای گنبــــــــــد گیتی! ای دماوند!

از ســـــــــیم به سر یكی كله‌خود      ز آهن به میـــــــــان یكی كمربند

تا چشــــم بشـــــــر نبیندت روی      بنهفـته به ابـــــر چهــــــــر دلبند

تا وارهـــــی از دم ســــــــتوران      وین مـردم نحــــس دیومـــــــانند

با شیر ســـــــــــپهر بسته پیمان      با اختـر سعــــــــــــــد كرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گـردون      سرد و ســــیه و خمـوش و آوند

بنواخت ز خشـــــم بر فلك مشـت      آن مشـــت تویی تو، ای دماوند!

تو مشــــت درشــــت روزگــاری      از گردش قرن هـا پس‌افكــــــــند

نی‌نی تو نه مشـــــــت روزگـاری      ای كوه! نی ام ز گفته خرســــند

تــــو قلب فســـــــــرده زمینـــــی      از  درد  ورم  نمــــوده  یك  چند

تا درد و ورم فـــــــرو نشــــــیند      كافور بـر آن ضـــــــــــماد كردند

شو منفجــــــــر ای دل زمـــــانه!      وان آتش خود نهفـته مپســــــند

خامش منشین ســخن همی گـوی      افسرده مبــاش خوش همی خند

پنهـــــان مكـــــــن آتش درون را      زین ســــوخته‌جان شنو یكی پند

گــــــــــــــر آتش دل نهـفـته داری      ســــوزد جانت به جانت سوگند

بر ژرف دهــانت ســـــــخت بندی      بربسته ســــــــــــپهر زال پرفند

من بنــــد دهـــانت برگشــــــــــایم      ور بگشــــــــایند بنــدم از بنـــد

ا‌ز آتش دل بـرون فرســـــــــــــتم      برقی كه بســـــــوزد آن دهان‌بند

من ایـن كنــــــــــــم و بـود كه آید      نزدیك تو این عمل خوشــــــایند

آزاد شـــــــــــــوی و بـرخـروشی      ماننده دیو جســـــــــــــته از بند

هـــــرای  تـو  افـكـــــــــند  زلازل      از نیشـــــــــــــــــابور تا نهاوند

وز بـرق تنــوره‌ات بتــــــــــــــابد      ز البـــــــرز اشـــــعه تا به الوند


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:25 | نویسنده : کیومرث حسنی |

بهـــــار تازه دمید، ای به روی رشــــک بهــــار      بیــــــا و روز مــــرا خـــوش کــن و نبید بیـــار


همــــی به
روی تو مــــــاند بهـــــار دیبـــا روی      همـــی ســـلامت روی تـــو و بقــــای بهــــــــار


رخ تو بــــاغ مـــن اســـت
و تو باغـــبان منـــی      مده به هیچ کس از باغ مـــن، گلـــــی، ز نهار!

 
به روز معــــرکه، بســـیار
دیده پشـــــــت ملوک      به وقت حمــله، فـــراوان دریده صــــف ســوار


همیشـــــه عـادت او بــر کشــــیدن
اســـــــــــلام      همیشـــه هـمـــت او نیســـت کــــــردن کفـــــــار


عطــــــای تو به هـمــــه جـــــایگه رسید  و رسد      بلنــد همـــت تــو بــر ســـــــــــپهر دایــــره وار


کجــــا تـواند گفـتن کــــــــــس آنچه تو کـــــردی      کجـــــا رســــد
بر کــــــردارهــــای تو گفتــــار؟


تو آن شهی که تو را هر کجا شوی، شب و روز      همـــــی رود ظفــــر
و فتح، بر یمین و یســـــار


خدایگان جهــــــان باش، وز جهـــــان برخــــور      به کــــام زی و جهـــــان
را به کام خویش گذار

 


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ | 16:23 | نویسنده : کیومرث حسنی |

                 وطن یعنی همه آب و همه خاک                          وطن یعنی همه عشق و همه پاک

    وطن یعنی هویت اصل ریشه                                 سرآغاز و سر انجام همیشه

  وطن یعنی محبت مهربانی                                     نثار هر که دانی وندانی

        وطن یعنی زلال چشمه پاک                                وطن یعنی درخت ریشه در خاک

         ستیغ و صخره ودریا وهامون                                 ارس زاینده رود اروند کارون

        دنا  الوند  کرکس  طاق بستان                              هزار و قافلانکوه و   پلنگان

          وطن یعنی بلندای دماوند                                      شکیبا دل در اتش پای در بند

        وطن یعنی سهند صخره پیکر                                 ستیغ سینه در سنگ تمندر

         وطن یعنی شکوه اشترانکوه                                 به دریای گهر استاده نستوه


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : پنجشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۰ | 15:43 | نویسنده : کیومرث حسنی |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.